نمی دانم تا به حال برای تان پیش آمده که مرز واقعیت و تصور درونی خود از پدیده ها را گم کرده باشید؟اینکه شاخه ی کوچکی که قسمتی از آن در قاب پنجره است را قسمتی از درختی زیبا و تناور تصور کنید؛ یا گیاهی به همان اندازه که اتفاقی تا پشت پنجره کشیده شده است ؟ مثل این می ماند که صفحات کتاب قطوری را سریع ورق بزنید .کتابی که همه ی صفحاتش سفید است و مطمئن هستید چیزی در آن نوشته نشده است؛اما از طرفی حتم دارید وقتی با شتاب کتاب را ورق می زنید ،شکلی یا نوشته ای به نظر شما می آید.واقعیت آن است که باز هم شکلی وجود ندارد ،ولی از لحاظ اصول فیزیکی احتمال رخداد چنین خطایی در سیستم بینایی وجود دارد.ولی از طرفی این که در سیستم دانش انسانی ،این رخداد را خطا می نامند هم دلیل بر نبود یا باطل بودن آن نیست و شاید هنوز توجیه آن برای دستگاه ذهنی ما میسر نیست. اصولا این اتفاق وقتی رخ می دهد که ما به همه جوانب یک موضوع اطلاع و اشراف نداریم و استنباط ما باید یا مبنی بر حافظه ی حسی و شهودی مان باشد یا حداقل داده های عینی. بعضی وقت ها،بعضی چیزها به تصور و خیال ما می آید و فکر می کنیم هستند که شاید هم دلیلی منطقی برای وجود یا اثباتشان نباشد. اما از نشانه هایشان یا تاثیری که بر امور دیگر می گذارند،قابل کشف می شوند.ولی باز هم کافی نیست. چون هنوز یک جای کار که دو دوتا چهارتای ذهنی ماست به قبول و باور آنها عادت نکرده است. همیشه سرکشی و طغیان پنهان خود را دارد. تو را دیوانه می پندارد و سعی می کند با استدلال هایش تو را از از ذهنیت به عینیت رهنمون کند. این نبرد همیشگی هست و پیروزی یا شکست هیچ کدام قطعی نیست. معمولا بستگی* به آن دارد که استدلال های عقل صورت گرا قوی تر از کار در بیاید یا تاثیر نشانه های خیال و الهام درونی.راه رفتن روی خط تعادل هم این بار بسیار خطیر است وسخت خواهد بود .مثل رژه رفتن روی لبه ی تیغ که این به خودی خود دردناک است.سوای این که تو هرگز هم تکلیف خودت با خودت مشخص نیست.یا شکوه می کنی از خویش که چرا تنها به نشانه ها اعتماد می کند و از طرفی هم باور نمی کنی که همه چیز فقط همینی هست که عقل تو به کمک حواس فیزیکی ات برایت تحلیل می کنند .این کشاکش تا ابد ادامه دارد و تودر هرصورت رنج می کشی.
* یک موضوع دیگر تاثیر گذار در انتخاب بین ذهنیت و عینیت ،در نظر گرفتن نفع شخصی است و یا به زبان ساده تر ،تو، نا خودآگاه راهی را انتخاب می کنی که بیشتر دوست داری.حتی اگر خیلی قوی نباشد.چه استدلال های ضعیف ذهنی باشند چه نشانه های بی معنا و غیر ارزشمند ،اگر به «خواست» تو باشد ،چنان جان و بال و پر می گیرند که اساسا فرضیه ی وجودِ راه دیگر را به کلی از سر بیرون می کنی و اساسا دیگر رنجی وجود ندارد،چون آگاهی زایل می شود و البته این خطرناک ترین خسارتی است که ممکن است به بار آید.(آن کس که نداند که نداند…)
__________________________________
پ.ن : اینکه چرا، چطور و از کجا این مسئله را طرح کردم دقیقا نمی دانم ؛ ولی فکر می کنم باید زودتر به نتیجه برسم.
یه زمانی خیلی به نشونه ها اهمیت میدادم بعضی وقتا به طور عجیبی درست بود و بعضی وقتها هم دقیقا غلط
ده دوازده سالی هست که اصلا به این نشونه ها و چیزهایی که مبنای عقلی ندارند اهمیت نمیدم.
من سعی میکنم ندیده اشون بگیرم اما هر چقدر فرار میکنم بیشتر به طرفم میان و وقتی باورشون میکنم هم نتیجه نمیگیرم!!!
نشانه ها موجودات مهربونین! وقتی غلط می شن، صداشو در نمیاری مث آدمای منطقی حسابشون نمی کنی چون هیچ کس تحت تاثیر یک مشت نشانۀ تخیلی و مسخرۀ تو قرار نمی گیره؛ وقتی هم درست باشن، نیاز نیست
به کسی بگی چون همیشه از محکم ترین دلیل ها هم برات قطعی ترن… دوستشون دارم!
بدتر شد که!شماها هم با این نسخه هاتون! : ) اگه اون موقع گیج بودم، الان دیگه کلا کف کردم!
sarkeshi va toghian khoobe. chon baes e tanavo› mishe.
the mind sees what it chooses to see
آره همینه
چه با صراحت از عینیتها صحبت کردی و دفاع کردی که هستن و واقعین
اونقدر همین چیزهای آشنا و بدیهی تو زندگی روزمره ام گاهی توهمیه و پوچه که …
ولش کن اصلا
حاضر
خیلی عجیبه که وقتی داشتم مینوشتم ،اینقدر نمی فهمیدم چی دارم می نویسم.حالا کم کم در انعکاس نوشته های شما دارم می فهمم دغدغه ی واقعی ام چی هست.و این خیلی اذت بخش بود.وقتی خودت رو در آیینه بقیه کشف می کنی….نرم نرم