این شب های محرمی بود که گفتیم بریم یک هیئتی چیزی دو قطره اشک بریزیم به قول این برادران واعظ کلهم اجمعین هر غلطی تا حالا کردیم رو بی خیال شن بریم بهشت و از این حرفا…خلاصه نشسته بودیم به حرف های آقای خطیب گوش می دادیم که فهمیدیم فکر این که تو قسمت زنانه بشه چیزی از حرف بقل دستیت رو هم بفهمی ،خیال باطلیه چه برسه به حرف های سخنران.تقریبا از 11 نقطه یک اتاق 30 متری صدای ونگ ونگ جیغ و داد و خوشحالی و گریه بچه ها و نوزادان و پسران و دختران از هر سنی شنیده می شد.مام دیگه کلا بی خیال شدیمو رفتیم تو عوالم بچه ها.
یکیشون که به زورسنش به هفت هشت ماه می رسید ولی خیلی تخس بازی در می آورد و مامانشو روانی کرده بود، نزدیکم نشسته بود. خلاصه با دالی و دست دست و چشمک و اتل متل توتوله یه نمه این شورو هیجانشو تخلیه کردیم.بلکم این مامان بی نواش چیزی عایدش بشه.حالا ما که اصلا توقع نداشتیم ازمون تشکر کنن.فی سبیل الله حال کرده بودیم یه خدمتی کرده باشیم
حالابرنامه داره تموم میشه،ملت آماده می شن برن،پسر کوچولوهه هی به مامانش چشمک می زنه!مامانه برگشته بهش میگه :چشمک از کجا یاد گرفتی؟
بعد در نهایت ناباوری والده گرامی برگشتن چپ چپ به بنده نیگا نیگا می کنن ،و خیلی جدی زیرلب می گن :
همینان پسرای مردمو از راه به در می کنن!!!
…….
منو میگی : |
:))))))
:D
پر از مطالب دردناک بود.
بعضی اتفاق ها همه چیز رو در درونش داره.
از قدیم گفتن ، تا نباشد چیزکی ، مردم نگویند چیزها ! هاهاهاها ! :))
«منو میگی : | »
پـ نـ پـ !